• 1401/02/21 - 12:30
  • - تعداد بازدید: 154
  • - تعداد بازدیدکننده: 149
  • زمان مطالعه : 16 دقیقه
  • /ZQ

گفتگو با استادی که روزگاری شاگرد ممتاز مرکز پزشکی ایران بود

میهمان این هفته تاریخ شفاهی در اولین روز بهار سال ۱۳۳۵ متولد شده و اهل شیراز است. همراهی با پدر برای طبابت در مناطق محروم کشور از خور و بیابانک در دل کویر تا خنج لارستان و داراب در استان فارس و همچنین بندر گناوه در استان بوشهر، زیباترین خاطرات کودکی او را تشکیل می دهند. کلاس اول و دوم ابتدایی را در گناوه می گذراند اما با تصمیم پدر برای تحصیل در دوره تخصص نورولوژی او نیز به تهران می آید. 
همزمان با اتمام دوره ابتدایی در تهران، علاقه پدر به روانپزشکی موجب می شود، به همراه پدر و سایر اعضای خانواده یعنی مادر و سه خواهرش در سال ۱۳۴۷ به آمریکا برود. دبیرستان و بعد از آن دوره پیش پزشکی را در دانشگاه پنسیلوانیا تمام می کند اما از نگاه خیلی ها در تصمیمی عجیب از ماندن در آمریکا صرف نظر می کند و این بار به تنهایی و با وجود مخالفت های خانواده به ایران بر می گردد.
دکتر نصرالله قهرمانی به ایران برگشت و یکی از دانشجویان اولین دوره پزشکی در «مرکز پزشکی ایران» شد. او انقلاب ۵۷ در ایران را درک کرد، طعم سختی های انقلاب فرهنگی را چشید و به قول خودش آنچه که از دوران هشت ساله جنگ آموخت، جای دیگری نمی توانست بیاموزد.
آقای دکتر شما برای تحصیل در رشته پزشکی از آمریکا به ایران آمدید، دلیل این اتفاق عجیب چی بود؟
دوران دانشجویی من در آمریکا مصادف شد با دوران فساد نیکسون و ماجرای واترگیت. بنابراین از جریاناتی که در آمریکا در آن موقع رخ می داد و در حقیقت از زندگی در آمریکا انزجار پیدا کردم و علی رغم نصیحت پدر و مادر و شاید بدون آینده نگری کامل، گفتم من این مملکت را رها می کنم و دیگر هم بر نمی گردم. بنابراین بعد از اتمام دوره پیش پزشکی کارشناسی در دانشگاه پنسیلوانیا، آذر ۱۳۵۵ برای ادامه تحصیل تقاضای خود را به دانشگاه تهران و دانشگاه ملی ارسال کردم. دانشگاه تهران گفتند باید در کنکور سراسری شرکت کنی اما دانشگاه ملی اینطور جواب داد که به عنوان دانشجوی انتقالی، من را می پذیرند. به دانشگاه شیراز هم عمدا درخواستی نفرستادم.
چرا؟
چون پدرم مخالف بود به این دلیل که یک نامه ای به دانشگاه شیراز نوشته بودند و چون تاریخ را به شاهنشاهی نزده بود، نامه برگشت خورده بود. پدرم عضو جبهه ملی بود و مخالف شاه. به من گفت هر جا میری برو و فقط دانشگاه شیراز نرو.
در سال ۱۳۵۶ دانشجوی اولین دوره مرکز شدید، چرا دانشگاه ملی را رها کردید؟
دوره بسیار سختی را در دانشگاه ملی گذراندم. به این دلیل که من فقط شش کلاس سواد فارسی داشتم. فارسی را خوب صحبت می کردم. خواندن و نوشتن فارسی هم بلد بودم اما طب فارسی به دلیل استفاده از کلمات و اصطلاحات عربی خیلی برایم سخت بود. سال اول که داشت تمام می شد، یکی از بستگان بریده روزنامه ای را به من نشان داد و به شوخی گفت یک دانشکده جدید پزشکی قرار است، راه اندازی شود مثل اینکه برای تو ساخته اند. 
به یاد دارید در آگهی چه چیزی نوشته شده بود؟
در آگهی نوشته شده بود، شرط تحصیل در این مرکز داشتن مدرک لیسانس است. در ضمن آزمون «MCAT» هم می گیرند و تدریس به زبان انگلیسی است. برای اولین بار در ایران آزمون MCAT برگزار می شد. در آن سالها این آزمون به غیر از آمریکا فقط در ۴ یا ۵ کشور دیگر دنیا برگزار می شد.
آزمون کجا برگزار شد و چه تعداد شرکت کننده داشت؟
در حیاط دانشگاه پلی تکنیک آزمون برگزار شد و حدود ۵۰۰ نفر شرکت کردند. ۵۰ نفر به مرحله مصاحبه رسیدند و در نهایت ۳۲ نفر پذیرفته شدند و من جز ۳۲ نفر بودم.
سیستم آموزشی در مرکز پزشکی چگونه طراحی شده بود؟
مرکز پزشکی کنسرسیومی بود با مشارکت سه دانشگاه کرنل، کلمبیا و هاروارد، بنابراین  کاملا مشابه مدل دانشگاه های پزشکی آمریکایی بود. چهارترم ۱۰ هفته ای در سال داشتیم و قرار بود بعد از ۲ سال آموزش علوم پایه بر مبنای نمره امتحان پایانی یک عده بیمارستان های هاروارد، یک عده کرنل و عده دیگر کلمبیا بروند. در واقع قرار نبود آموزش های بالینی در ایران انجام شود. در سال اول اساتید اکثرا آمریکایی و پروازی بودند اما در سال دوم ترکیبی از اساتید ایرانی و آمریکایی تدریس می کردند.
بعد از انقلاب ۵۷ وضعیت مرکز پزشکی چطور شد؟
انقلاب که شد، دکتر سمیعی از ایران رفته بودند، من و دکتر عباس مظفری و دکتر علی منتظری شورایی و تعدادی از اساتید را تشکیل دادیم که دانشگاه را اداره کنیم تا زمانی که رییس دانشگاه انتخاب شود. در نهایت دکتر بهروز برومند را یکی از متخصصان کلیه اطفال معرفی کردند و گفتند که ایشان هم عضو جبهه ملی است و با مرحوم فروهر رفاقت دارند و هم پزشک شناخته شده ای هستند. یک روز دکتر برومند به ساختمان پدیدار آمدند و سخنرانی کردند؛ همه اعضای شورای هماهنگی فکر کردیم که ایشان مناسب ترین فرد برای ریاست دانشگاه هستند.
در برخی مکاتبات آن سالها که دکتر برومند امضا کرده اند، از عنوان دانشگاه علوم پزشکی ایران استفاده شده، این تغییر نام مجوز قانونی داشت؟
در واقع ایشان اولین کسی بود که از عنوان دانشگاه علوم پزشکی ایران استفاده کرد. حتی سربرگ هم چاپ شد. به یاد دارم، رفتیم پیش آقای دکتر شریعتمداری که وزیر علوم بودند. دکتر برومند گفتند من می خواهم اسم مرکز پزشکی ایران به دانشگاه علوم پزشکی ایران تبدیل شود. ایشان گفتند، این مفهوم که وجود ندارد و واقعا هم وجود نداشت. اما دکتر برومند از آنجا که کارهایشان معمولا انقلابی بود، زیر بار نرفتند و سربرگ ها را استفاده کردند و همه مکاتبات را در سربرگ دانشگاه علوم پزشکی ایران می نوشتند.
با انقلاب، نیامدن اساتید از خارج کشور به شکل حل شد؟
تا آخر سال دوم که پاتوفیزیولوژی بود به همان شکلی که قرار بود، کار پیش رفت و ادامه دادیم. چون اساتید دیگر از از خارج کشور نمی آمدند، اساتید داخل کشور را از دانشگاه های دیگر دعوت کردیم. جزوات درسی از آمریکا آمده بود. اینها را من تکثیر می کردم و می دادم به سایر دانشجوها. در آن زمان اینقدر که وقتم صرف تکثیر جزوه شد، صرف درس خواندن نشد.
 
آیا در آن ایام نگرانی برای انحلال مرکز پزشکی وجود داشت؟
بله احتمال انحلال دانشگاه وجود داشت. به خاطر اینکه دانشگاه شاهنشاهی بود. دکتر سمیعی خودش وابسته به دربار بود. پیش از این اساتید از خارج می آمدند. همه اینها دلیلی برای نگرانی بابت انحلال بودند. از طرف دیگر بسیاری از اساتید در دانشگاه های دیگر نگاه منفی به مرکز داشتند. چون برای فعالیت در مرکز تقاضا داده یودند اما دکتر سمیعی آنها را نپذیرفته بود. چون دکتر سمیعی اصرار داشت که باید بورد آمریکا داشته باشند و آنها طبیعتا رفتند استاد دانشگاه دیگری شدند. به یاد دارم وقتی برای دوره بالینی می رفتیم بیمارستانی را پیدا می کردیم. می گفتند آهان شما از همان مرکز سمیعی هستید و با دید منفی به ما نگاه می کردند. مخصوصا اینکه هدف مرکز پزشکی این بود که استاد برای سایر دانشگاه ها تربیت کند.
شما هم در جمع افرادی که به دیدار امام رفتند، حضور داشتید؟
بله. فروردین ۵۸ آن زمانی که نگرانی درباره انحلال دانشگاه بود. اعضای شورای هماهنگی به همت دکتر علی منتظری یک وقتی از امام گرفتند که برای تبریک نتیجه رفراندوم بریم پیش امام و در مورد مرکز پزشکی با ایشان صحبت کنیم. وقتی که صحبت از مرکز پزشکی و کارهایی که در آن انجام می شد امام بر وجود مرکز پزشکی صحه گذاشتند؛ پس از این دیدار خیالمان راحت شد که مرکز پزشکی منحل نمی شود.
برای آموزش های بالینی چه برنامه ریزی انجام شد؟
برای دوره های بالینی متوسل می شدیم به مدیرگروه های مختلف در دانشگاه تهران. مثلا من دوره داخلی و اورولوژی را در بیمارستان امام خمینی گذراندم. برای گوش و حلق بینی به بیمارستان امیراعلم، برای پوست به رازی، برای چشم به فارابی و برای دوره روانپزشکی به روزبه رفتم. تقریبا همه بیمارستان های دانشگاه تهران برای دوره های بالینی رفتیم.
چرا از بیمارستان ایرانشهر استفاده نکردید؟
در ایرانشهر هم امکانات فوق العاده بود اما ما فکر می کردیم یک چیزی کم داریم، چون فکر می کردیم خیلی بزرگ نیست اما دوره انترنی را که در خود بیمارستان ایرانشهر بودیم. متوجه شدیم که چیزی کم ندارد. 
با شروع انقلاب فرهنگی وضعیت دانشگاه چگونه شد؟
در زمان انقلاب فرهنگی، دانشگاه ها تعطیل شدند اما دکتر برومند اجازه دادند تا هفت ماه آموزش های ما ادامه پیدا کند و بعد هم نامه ای نوشتند که هر کاری می کنید با من بکنید. این دانشجوها جرمی نکردند که هفت ماه آمدند، چیز یاد بگیرند. آن هفت ماه جز دوره ما شد. بعد که دکتر واعظی جایگزین دکتر برومند شد، رسما اعلام کردند، شما حق ندارید، وارد بیمارستان ایرانشهر بشوید.
این بود که من به همراه هفت نفر دیگر به بیمارستان به آور رفتیم. بیمارستان به آور یا همان پانزده خرداد فعلی مرکز دیالیز بود که بعداً به بیمارستان هاشمی نژاد منتقل شد. در واقع زیر سایه دکتر برومند و دکتر قدس رفتیم بیمارستان به آور که در زمان انقلاب فرهنگی بیکار نباشیم. قسمت عمده طب را من آنجا و در دوران انقلاب فرهنگی یاد گرفتم.
آن زمان ارتباط خیلی نزدیکی هم با بیمارستان فیروزگر داشتیم بیمارستان فیروزگر بیمارستان آموزشی وزارت بهداری بود. آن موقع دکتر نوبخت کارشناس ارشد بیمارستان فیروزگر بودند. ایشان اجازه دادند برای گزارش های صبحگاهی و برخی کنفرانس ها و راندهای داخلی به بیمارستان فیروزگر برویم. چون به آور فقط کلیه بود.
بعد از انقلاب دانشجویانی بودند که تصمیم بگیرند در مسیر دیگری ادامه تحصیل بدهند یا با اخراج مواجه شده باشند؟
ما ۳۲ نفر وارد شدیم و ۲۶ نفر خارج شدیم. ۱ نفر هم سال دوم به ما اضافه شد که از آمریکا انتقالی گرفته بود.  فقط ۲ نفر اخراج شدند. البته در ابتدا خیلی ها اخراج شدند اما برگشتند. خود من هم به دلایل واهی اخراج شدم اما برگشتم. با مقاومتی که کردیم و همچنین همت افرادی مانند دکتر برومند که پشتیبانی کردند، باعث شد که افرادی مثل من برگشتیم.  به یاد دارم در نوروز ۵۷ من را به عنوان دانشجوی ممتاز دعوت کردند به کاخ گلستان به اصطلاح برای سلام نوروز برم پیش شاه. یک عکس هم از من گرفتند. این عکس روی میز دکتر سمیعی بود. آن موقعی که انقلاب شده بود. یکی این عکس را پنهان کرده بود وقتی دکتر برومند رییس مرکز پزشکی شده بودند. این عکس را به ایشان نشان داده بودند و گفته بودند فلانی باید اخراج شود. اما دکتر برومند با مقاومت کامل جواب داده بودند آیا این عکس را به خاطر اینکه به دربار نزدیک بوده گرفته یا به خاطر دانشجوی ممتاز بودن.
 چند نفری هم خودشان رفتند؛ با انقلاب ذهنیت شان عوض شده بود. یادم است که یکی از همکلاسی  ها وقتی می خواست بره، سر چهار راه جردن ایستاده بود و می گفت، شماها خیلی خیلی که زحمت بکشید ممکن است جان یک انسان را نجات دهید. ولی من مسیری که میرم می توانم مسیر یک مملکت را عوض کنم.
آیا دوره تحصیل شما به زمان جنگ هم برخورد کرد؟
بله در حقیقت تمام تحصیلات من از پزشکی، رزیدنتی و فلوشیب در دوره جنگ بود. ما اواخر سال دوم پزشکی بودیم که جنگ شروع شد. عملیات والفجر مقدماتی که همزمان بود با ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، یک عده از دوستان که به اصطلاح ستاد امداد و درمان بودند، سرکلاس آمدند و گفتند، داوطلب می خواهند. ما هم  این پا و آن پا شدیم و هیچ کس از آقایان بلند نشد اما سه یا چهار نفر از همکلاسی های خانم ایستادند؛ به غیرت ما برخورد. با خود گفتیم که این ها دارند به ما پیام می دهند که اگر شما نروید، ما می رویم. در نهایت چهار پنج نفر از آقایان بلند شدند.
 
شما هم جز افراد داوطلب بودید؟
بله. آن روز، جشن تولد پسرم بود. روز قبل یک کیک به قنادی شاهرضا در خیابان فلسطین سفارش داده بودم و قرار بود بعد از کلاس بروم کیک را بگیرم و به خانه ببرم. ولی چون قرار بود از بیمارستان به ایستگاه راه آهن برویم، به یکی از دوستان آقای علی احمدی گفتم، برو قنادی کیک را بگیر و ببر خانه و بگو من رفتم جبهه. تلفن هم نداشتیم. تهران برف می آمد، با قطار به اندیمشک رفتیم. آنجا که رسیدیم، هوا عالی بود.  سوار مینی بوس شدیم و به پایگاه ستاد امداد دزفول رفتیم. آنجا ما را تقسیم کردند، من برای اورژانس خط مقدم انتخاب شدم. وقتی از پل کرخه عبور کردیم و دیدم که تانک‌های عراقی تا کجا آمده اند، خیلی احساساتی شدم. تا آن موقع فکر می کردم خیلی وطن پرست هستم اما تازه آن موقع اوج وطن پرستی را احساس کردم. رفتیم فکه و آنجا به مدت یک هفته داخل سوله بودیم.
والفجر مقدماتی عملیات موفقی برای ایران نبود، هفته دوم ایران عقب نشینی کرد و ما هم به سایت ۵، که سایت رادار بود، رفتیم. آنجا در کنار تیپ ۱۸ جوادالائمه لشکر ۵ نصر چادر زدیم. این اولین تجربه جبهه من بود. تجربه بعدی این بود که مرکز پزشکی ایران، بهداری سروآباد مریوان را به عهده گرفته بود که با انترن ها آنجا را بچرخاند. علاوه بر درمان افراد بیمار، امدادگر ها برای دریافت دارو به آنجا می آمدند. در زمان رزیدنتی هم در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک، بیمارستان شهید بهشتی آبادان و همچنین در اهواز کار کردم. یعنی در طول جنگ هر سال، دو هفته تا ۴۵ روز هم به عنوان دانشجوی پزشکی و هم دانشجوی دوره دستیاری به جبهه رفتم.
جنگ چقدر در کسب مهارتهای پزشکی به شما کمک کرد؟
نکته مثبت جنگ، تجربه ای بود که همه ما کسب کردیم. تجربه ای که من به عنوان یک پزشک، هیچ جای دیگر امکان‌پذیر نبود، به دست بیاوریم. کسب جرأت تصمیم گیری و سرعت عمل برای من از دستاوردهای دوران جنگ است. از سوی دیگر روابط عاطفی، همکاری، همدلی و همسویی  بین افراد حتی با دیدگاه های مختلف سیاسی و فکری از مواردی بود که شاید فقط در دوران جنگ مشاهده می شد.
بعد از فارغ التحصیلی از دوره  پزشک عمومی ارتباطی با دانشگاه علوم پزشکی ایران داشتید؟
بعد از دوره پزشکی عمومی برای تخصص به شیراز رفتم. بعد از اتمام تخصص جزو نفرات اول برد شدم؛ گفتند می توانید به یکی از دانشگاه‌های مادر بروید. البته با این شرط که یک سال به یکی از دانشگاه های تازه تأسیس بروید. من شیراز را انتخاب کردم. معاون آموزشی وزارت بهداشت گفتند بین اهواز، همدان و کرمانشاه یکی را برای آن دوره یکساله انتخاب کن. من هم به ترتیب گفتم اهواز، همدان و کرمانشاه. اهواز به این دلیل که به شیراز نزدیکتر بود. همدان به این دلیل که دانشگاه جا افتاده تری داشت و کرمانشاه را هیچ آشنایی نداشتم. ایشان گفتند، پس برو کرمانشاه! که اتفاقاً خیلی هم خوب شد. کرمانشاه یک دانشگاه تازه تاسیس بود، هنوز تشکیلات مدیریتی شکل نگرفته بود و من اولین مدیر گروه داخلی و قلب دانشگاه کرمانشاه شدم. چون علاقه به نفرولوژی داشتم، گفتند بمانید چون می‌خواهیم پیوند کلیه را، راه بیاندازیم. دکتر عسگری که اورولوژیست بیمارستان چهارمین شهید محراب  کرمانشاه بود، نزد دکتر سیم فروش دوره پیوند دیده بودند و می خواست پیوند کلیه در کرمانشاه انجام بدهند. به این خاطر یک سال دیگر در کرمانشاه ماندم. بعد از گذشت دو سال، اول خواستم برگردم دانشگاه علوم پزشکی ایران به عنوان هیئت علمی حتی دکتر ملک زاده که آن موقع وزیر بودند یا معاون وزیر- دقیقا یادم نیست- حکم هم برای من زدند. حتی در تهران هم خانه گرفتم اما بعداً ارق وطن پرستی، ما را کشاند به شیراز. زمانی که شیراز بودم، یک مدتی بعد تصمیم گرفتم برای نفرولوژی به تهران بیایم و تصمیم گرفتم زیر سایه آقای دکتر قدس در بیمارستان هاشمی نژاد ادامه بدهم اما دوباره به شیراز برگشتم.
چرا عزم سفر کردید و دوباره به آمریکا رفتید؟
 دکتر برومند برای سفری به آمریکا رفته بودند. از آنجا برای من مطلبی فرستادند که ظاهرا موسسه ای در آمریکا به دوازده نفر در سراسر دنیا برای دوره فلوشیب بورس می دهند. تقاضا را پر کردم و برای دانشگاه ییل فرستادم.یک سال از ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۴ آنجا بودم.
با راه اندازی دوره فلوشیپ آموزش پزشکی نفرولوژی در شیراز به ایران برگشتم. اما متاسفانه یک خورده سخت با من برخورد کردند و یک سال تعلیق شدم. حرفشان این بود که چرا برگشتی؟ مشکوک بودند که چرا به ایران برگشتم. یک سال بدون حقوق آنجا بودم، گفتند که خیلی خب باید به یکی از مناطق دور افتاده بروی و یک سال من را به لار فرستادند. که آن هم خیلی خوب شد، در آنجا توانستم بخش دیالیز راه بیاندازم. در واقع اولین بخش دیالیز خارج از مرکز استان در لارستان راه اندازی شد. بعد از یک سال دوباره به شیراز برگشتم و دانشیار رسمی قطعی شدم.
 
چرا دوباره و این بار برای همیشه به آمریکا رفتید؟
دیگر بچه ها به سنی رسیدند که باید به فکر آینده شان می بودم. پدر و مادرم هم در آمریکا به سنی رسیده بودند و نیاز داشتند تنها پسرشان در کنارشان باشد. بنابراین به آمریکا برگشتم و مجبور شدم دوره تخصص و فوق تخصص را در دانشگاه ایالتی در بنسیلوانیا دوباره طی کنم. همزمان با دوره فلوشیپ به اصلاح کارشناسی ارشد تحقیقات بالینی هم گرفتم و سال ۲۰۰۶ در دانشگاه پنسیلوانیا استخدام شدم. تقریباً ۴ سال پیش استاد قطعی دانشگاه شدم. در حالیکه حدود ۹ سال پیش در شیراز دانشیار قطعی رسمی شده بودم! 
عشق و علاقه ام هر جا بودم همیشه آموزش بوده، در دانشگاه پنسیلوانیا هم، معاون آموزشی گروه داخلی هستم، یک مدت هم معاون امور دستیاری بودم و از حدود چهار سال پیش هم به عنوان رییس موقت گروه نفرولوژی انتخاب شدم و مدتی بعد هم حکم رییس قطعی گروه برای من صادر شد.
 
 
 
 

 

  • گروه خبری : تاریخ شفاهی دانشگاه
  • کد خبر : 48
کپی لینک کوتاه:
کلمات کلیدی
حسین دزفولی
خبرنگار:

حسین دزفولی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید